دیشب
دیروزبعدازکلی کارتوخونه..شب پای تلویزیون خوابم برده بود
مادروپدرم دلشون نیومده بودمنوبیدارکنن
منم همونجاموندم دیگه....
نصف شب بهزادازکارش برمیگرده میبینه خودمونپوشوندم
مثلامیخواست آروم بگه:"بسم الله..."
من بیچاره ازخواب پریدم نشستم سرجام اونم تموم پله هایی که به طرف اتاقش میرفتویکی
درمیون پریدرفت بالا...
نمیدونم شایدجن دیده بودخخخخ:)
پنج شنبه 94/7/30 ساعت 3:1 عصر توسط هانیه
نظر